چهار ماهگی ... سیزده بدر و واکسن
عزیز دل مامان قربون برم الهی الان که برات مینویسم شما چهار ماه و ده روزه هستی
متاسفاته مثل همیشه وقت نمیشه به موقع برات بنویسم
الان لالا کردی مثل فرشته ها ...
گل قشنگم روز چهار ماهگیت
اینجا بابایی پشت سرم ایستاده بود و شما مظلومانه داشتی نگاهش میکردی
وای بنیتای قشنگم عاشق این عکستم مامانی
عزیز دلم روز یازدهم واکسن داشتی اما به خاطر اینکه سیزده بدر اذیت نشیم شما رو روز 16 ام
بردیم ... مثل دفعه قبل با خاله مهربان رفتیم اما بعدش رفتیم خونه عزیز ... یه بار یکم تب کردی که
پاشویه ات کردم خوب شدی اما خب یکمم بی قرار بودی اما خدا رو شکر اندازه دفعه قبل اذیت نشدی
و گریه نکری ... جای واکسنت یکم قرمز بود که البته اینجا واضح نیفتاده اما دو سه روز بعدش خوب شد
فدای پاهای قشنگت بشم
اینجا خونه مامان بابایی مهمون بودیم
این لباسو عمو رضا برات خریده من خیلی دوسش دارم بهت میاد
اینجا بغل بابایی دستت تو دهنت بود هی هم داشتی با خودت حرف میزنی اقو اوقو و صدا در میاوردی
اینجا بابایی داشت شیطونی میکرد خخخخخخخخخخخ
اینم عکسای سیزده بدر
اولین سیزده بدرت مبارک عزیز دلم
اینجا تو چادر لالا کرده بودی یکم سرد بود و خاله حسابی روت رو پوشونده بود
فدای پوست لطیفت بشم یکم سوخته بودی تو آفتاب و باد ...
مامانی عاشششششششششششششششقتم همه انگیزه من برای زندگی هستی