بنیتا بنیتا ، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

دختر پاییزی من

ما اووووووووووووومدیییییییییییییم

1392/12/27 10:48
نویسنده : ماماسی
1,198 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عروووووووووووووووووووووووووووووسکم سلام دخمل نازم

مامانی تنبلت بالاخره اومد تا برات از خاطراتت بگه ... البته ایم بگم عزیز دلم ما بیشتر خونه عزیز جون

بودیم این چند وقت از طرفیم نت خونمون قطع بود و وقتی هم میومدم خونه نمیشد برات بنویسم ...

گل کوچیکم خیلی دوستت دارم ...

عزیز دلم مامانی اوایل تولد شما خیلی اذیت شد علاوه بر خودم تو و بابا فرشاد هم اذیت شدید

افسردگیم نزاشت اون روزا از ته دل برات مادری کنم اما واقعا دست خودم نبود بابایی رو هم حسابی

ناراحت کرده بودم ... خدا رو شکر الان یک ماه و نیمه حالم خوبه خوبه و عاشقانه دوستت دارم

وقتی بزرگ بشی این چیزا رو میفهمی و امیدوارم مامانی رو ببخشی ...

عزیز دلم12 بهمن ماه خاله مهربان اومد دنبالمون و به همراهش رفتیم بهداشت تا واکسن دو ماهگی

شما رو بزنیم ... وااااااااااااااااااااااای خیلی میترسیدم که تب کنی ! همکار خودم که قبلا بیمارستان ما

بود اونجا کار میکنه و خوشبختانه اون روز هم بود ... خیلی خانم مهربونی هست واکسن شما رو اون

زد ... برعکس همیشه که شما صبح ها زود بیدار میشی اون روز خواب بودی حتی حاضرت کردم هم 

بیدار نشدی .... موقع واکسن هرچی صدات کردیم فقط تکون خوردی و الکی چشماتو باز کردی الهی

مامان قربونت بره خیلی بد بود ... من اون ور ایستادم و خاله مهربان پاهای کوچولوتو نگه داشت تا

واکسنت رو بزنن ولی اونم دلش نیومده بود نگاه کنه ... همین که سوزنو زدن با صدای بلندی گریه کردی

مامانی دلم برات هلاک شد و خودمم بغضضم گرفت و اشک تو چشمام جمع شد ...

بعد از واکسن رفتیم خونه خاله ... اولش خوب بودی اما دو ساعت بعد مدام گریه میکردی و پاهات

درد میکرد اما خدا رو شکر تب نکردی ... همش نگران بودم که شب نمیتونی بخوابی اماشب رو هم

خوب خوابیدی و از فردا بهتر بودی اما خب تا دو سه روز بی قراری میکردی ...

حالا میخوام یکم برات عکس بزارم عزیزکککککککککککککم

اینجا یک هفته قبل از واکسنت هست باباییی اومد دنبالمون از خونه عزیز اومدیم خونمون

برات سنجاقای خوشکلی که از قبل گرفته بودمو رو زدم خیلی ماه شده بودی ناناسم

اینجا حاضر شدیم تا با حاله بریم برای واکسننننننننننن

این سرهمی رو بابا فرشاد برات خریده خیلی بهت میاد عزیزم

این عکس رو 11 بهمن ازت گرفتم دو ماهگیت مبارک عزیز دلم

عزیز دلم اینجا خونه عزیز برده بودیمت حموم و بعد از حموم شما خووابیدی بعد که بیدار شدی داشتی

غر میزدی ( مامان فدای غر زدنت بشه )

اینم لباسی که من و بابایی قبل از تولدت از مشهد گرفته بودیم .... متاسفانه داشت برات کوچیک

میشد هوا هم سرد بود و نمیشد بپوشیش به همین خاطر پوشوندم و چند تا عکس ازت گرفتم ...

 

عزیز دلم خیلی ناز لالا کردی اینجا نفسسسسسسسسسسسسسسسس

این عکس ها رو خاله شعله ازت گرفته خیلی دوسشون دارم ملوس من

الهی قربونت بشم این کلاه قشنگو خاله مهربان برات گرفته وقتی آوردش اینقدر خوشمون اومده

بود که همینجوری هی میزاشتیم سرت ...

جیگر مامان داشت با خاله هاش میرفت دردر   

اول که حاضر شدیم فکر کردیم هوا خوبه اما وقتی اومدیم حیاط دیدیم یکم باد میاد عزیز جون گفت

بریم یه ژاکتم از زیر سرهمین بپوشونیم وقتی داشتم لباستو میپوشوندم تا دوباره بیایم بیرون حسابی

گریه کردی و خاله جون ازت عکس گرفت

مامانی اصلا دوست ندارم اشکاتو ببینم ...

جدیدا میتونی به پهلو بشی و دستات رو هم میخوری البته این کارو قبلا هم میکردی اما الان میتونی

انگشتهات رو جدا جدا ببری دهنت ...

فدات بشم که اینقدر ناز لالا میکنی

اینجا تازه رسیده بودیم خونه خاله ... خاله ازت عکس گرفت عششششششششششششقم

عزیزکم از حموم اومده و داداش امیدش (پسر خاله مهربان ) ازش عکس گرفته

یکی از شبایی که خونه عزیز بودیم خیلی گریه می کردی و نمیخوابیدی خاله فاطمه و داداش امید

گذاشته بودنت تو پتو تابت میدادن تا آروم بشی ... شیطون مامان

فدای لپات بشه مامان ... بابایی شبکار بود و ما خونه عزیز بودیم ساعت 2 شب بود و شما بیدار شده ب

ودی دیگه لالا نداشتی تو رخت خواب مامان رو بالش مامان شیطونی میکردی

عزیزم سه ماهگیت مبارک

اینجا سه ماهه هستی و متاسفانه من یادم رفت ازت عکسای خوشمل تر بگیرم خوبه این یکی هست !

قربون شکل ماهت بشم بنیتای من ... روز 21 اسفند ماه اولین بار با صدا برام خندیدی وای نمیدونستم

از ذوقم چی کار کنم زود زنگ زدم به همه خبر دادمممممممممممممم....خخخخخ

دیگه اینکه سرتو کامل از روی بالشت بلند میکنی و میخوای بلند بشی معلومه قراره دخمل شیطونی

باشی !!!!!!

حسابی خوش اخلاق هستی و به همه میخندی ...

خدا رو شکر دل دردهات خوب شده و دیگه اذیت نمیشی ... گریه هات خیلی کمتر شده و فقط

شبا یکم گریه میکنی ...

از جغجغه ات خیلی خوشت میاد اما هنوز نمیتونی خوب بگیری تو دستت و زود ولش میکنی ....

 

نفس مامان بازم میام برات مینویسم الان شما خواب هستی و من دارم برات مینویسم دلم برای

چشمای قشنگن تنگ شده ... خیلی دوستت دارم

بعدا نوشت :

مامانی یادم رفت برات بگم

خیلی وقته برامون اغو میگی ... وقتی باهات بازی میکنم و حرف میزنم ذوق میکنی

جیغ میکشی ... وقتی داری شیر میخوری تو بغلم با دستات لباس مامانی رو میگیری

... جدیدا هم وقتی کسی پیشمون باشه یکم شیر میخوری و برمیگردی نگاه میکنی

و دوباره میای شیر بخوری .... مامان قربونت بره الهی ..............

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

مامانی ساره
26 اسفند 92 14:16
عزیزم ماشاءالله هزار ماشاءالله دختر نازی دارین، براش اسپند دود کنید انشاءالله که خدا براتون حفظش کنه خوشحال میشم به وبلاگ دختری منم سر بزنید
جینگیل من
26 اسفند 92 15:14
خیلیییییییییییی ماهههههههههه ماشالله من اصلا وقت نمیکنم وبلاگشو به روز کنم افرین خیلی خوب بود
مامان امیرحسین
26 اسفند 92 15:14
سلام ماماسی حالا که همکار در اومدیم مجبوری به همه سوالای من جواب بدی! اول که از آشناییت خیلی خوشبختم... حالا بگو ببینم سر کار هم میرین؟ تصمیم دارین برین؟ چقدر سابقه ی کار دارین؟ به نظرت پرستاری با بچه داری منافاتی داره؟؟؟ منم پرستارم ولی چند ماهی بیشتر سرکار نرفتم و حامله شدم و به علت شرایط سخت بارداریم معاف شدم و انصراف دادم... الان میخوام دوباره شروع کنم ولی پسرم خیلی بهم وابسته ست!پیشنهادت چیه؟ خیلی به شغلم علاقه دارم ولی میترسم بچه م و زندگیم فدای شغلم بشه! راستی فارغ التحصیل کجایی؟ خودتون ساکن کجایید؟ ببخش خیلی سوال شد بالاخره یه همکار گیر آوردم خوشحالم دیگه!!
الهام(مامان اميرحسين)
27 اسفند 92 17:17
سلام عزيزم من ورودي 86 دانشگاه علوم پزشكي اصفهان بودم... خودمم اصفهانيم! خوش به حالت من نتونستم طرحمو ادامه بدم!آخه حامله شدم! دوستام ميگن توي طرح خيلي فشار روي آدمه!نميدونم چيكار كنم!احساس خوبي ندارم! هيچ كس باهام همكاري نميكنه و نميگه تو برو جلو من پشتتم!! شوهرم ميگه نيازي نداريم تو بري سر كار! مامانمم كه خونشون نزديكمونه ميگه من بچه تو نگه نميدارم! خودمم دارم دق ميكنم! خواهرمم دانشجوست! به من ميگه چند وقته از محيط كار اومدي بيرون فكر ميكني خبريه!!كار سخته به خودت و بچه ت ظلم ميكني! نميدونم خودمم سر در گمم! به هر حال خوشحالم دوست خوبي مثل شما رو خيلي اتفاقي پيدا كردم! من لينكت كردم راستي ماشالا دخملت خيلي ناناسه!!
مامان دخمل طلا
28 اسفند 92 18:47
اي جوووووووووووونم بنيتا گلي مشالله هزار ماشالله بزرگ و خانوم شده فداي جيغ كشيدنش بشم من دقيقا نازنين رقيه هم همين كارا رو انجام ميده ماماني حتما براش اسفند دود كن
علامه کوچولو
29 اسفند 92 11:39
سال و مال و فال و حال و اصل و نسل و بخت و تخت بادت اندر شهریاری برقرار و بر دوام سال خرم، فال نیکو، مال وافر، حال خوش، اصل ثابت، نسل باقی، تخت عالی، بخت رام ******** سال نو مبارک ********
خاله
29 اسفند 92 13:02
سال نو بهت تبریک میگم امیدوارم سال خوبی داشته باشی در کنار فرزند نازت خدا حفظش کنه................... دخترت ماشالا خیلی نازه
فاطمه
1 فروردین 93 2:50
سلام بر نی نی خوشمله و مامان گلش عزیزکم اولین عیدت مبارک باشه ماشالله خوشمل خانمی شدی عزیزکم