بنیتا بنیتا ، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره

دختر پاییزی من

غر زدن

سلام نی نی گولوی من ... اول بگم این روزها اصلا واسه مامانی نمیگذره خیلی طولانی شده دلم میخواد غر بزنم هی ! از قبلا هم از روزای طولانی و خسته کننده تابستون بدم میومد و الان بیشتر ... عین بچه ها شدم ولی شما یاد نگیری از من ها !!! الان فرق داره از روزی که میرم دکتر و ویزیت میشم لحظه شماری میکنم واسه ویزیت بعدی فکر کنم به همین خاطر هم هست که اینقدر دیر میگذره ... شکم مامانی کم کم داره قلمبه میشه یکم زوده اما خب چی کنم بهش بگم جلو نیاد ؟ نمیشه که البته من و بابایی خیلی دوسش داریم این شکم قلمبه رو       ...
21 تير 1392

خدایا شکرت به خاطر این دخمل کوشولو

یه دخمللللللللللللللللل دارم شاه نداره صورتی داره ماه نداره از خوشکلی تا نداره به کس کسونش نمیدم به همه کسونش نمیدم به راه دورش نمیدم به حرف زورش نمیدم بلهههههههههههه ... بالاخره رفتیم سونوگرافی کوشولوی من ... چون مجبور بودم تنها برم اول که رفتم اونجا یکم استرس داشتم همش میگفتم کاش بابایی هم پیشمون بود... نفر دوم بودم تا اسممو صدا زد قلبم تند تر زد... رفتیم اونجا کنجدم یه خاله مهربونی بود اومد مامانی رو آماده کرد تا آقای دکتر بیاد.. دکترم خیلی مهربون بود... اومد بعد سلام و احوال پرسی سونوگرافی رو شروع کرد ... حسابی همه جاتو نگاه کرد تا سالم سالم باشی و خدا رو صد هزار مرتبه شکر سلامت بودی عزیزم حالا من هی منتظرم که ببی...
12 تير 1392

شکلاتم عاشقتم

شکلات من سلام ... مامانی دیگه دلش طاقت نداره فقط یه روز دیگه مونده تا برم سونوگرافی و ببینمت چون این دفعه هم دکتر خودم سونو نکرده خیلی ذوق دارم ببینمت ... دلم میخواست بابایی هم باهام بیاد اما اینجا که نوبت گرفتم نمیزارن کسی همراه ادم بیاد و تاکید هم کردن تنها برم !!! چه میشه کرد اما عکس خوشکلتو برای بابایی میارم ... امروز یکم مامانی دلش گرفته ... بابایی قول داده عصری که از سرکار اومد باهم بریم بیرون ... میبوسمت عزیزکم .
11 تير 1392

خدا رو شکر که سلامتی

سلام برگ گلمممممممممممممم .... بالاخره مامانی داره یاد میگیره که تو این سایت چه جوری کار کنه ... فقط بلد نیستم چه جوری عکس بزارم که باید از دوستام یاد بگیرم ... عسیس دلم دیروز رفتم دکتر و آزمایشتو به خانم دکتر نشون دادم خدا رو شکر همه چیز خوب بود ... دو روز دیگه نوبت سونو گرافی دارم دیگه دل تو دلم نیستتتتتتتتتت ... عاشقتم نفسم
11 تير 1392

خاطره ورودت به زندگی ما

سلام نی نی گل من اینجا جاییه که برای تو مینویسم ... اول میخواستم تو وبلاگ خودمون برات بنویسم و همین کارو هم کردم اما خب دیدم جدا باشه بهتره و شاید هم خودت یه روزی نوشته های این وبلاگو ادامه دادی ... بزار برات یه خلاصه ای بگم از روزی که فهمیدیم تو گل قشنگ داری میای پیش من و بابایی ... یک سال بود که برای اومدن تو از خدا خواهش میکردیم انگار قصد اومدن نداشتی !!!! روز 16 فروردین 1391: بابایی سر کار بود و منم خودم عصر کار بودم ساعت ده صبح بود که بیدار شدم هی یه چیزی تو دلم میگفت که بی بی چک بزارم دوباره هی یه چیز دیگه نا امیدم میکرد که بابا مثل هر ماه خبری نیست خلاصه دلو زدم به دریا وقتی تستو داشتم انجام میدادم خیلی بی تفاوت بودم...
11 تير 1392