بنیتا بنیتا ، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه سن داره

دختر پاییزی من

نمیدونم کی میای

ماهانای مامان این روزها برام دیرتر از هر وقتی میگذره ... بی صبرانه منتظر شما هستم ... بیشتر از من بابا فرشاد مدام از سرکار زنگ میزنه حالمو میپرسه هی میگه درد نداری ؟ میگم نه فعلا که خبری نیست ... اونم خیلی بی قراره اومدنته عزیز دل مامان ... خاله ها هم مدام با اس ام اس و زنگ حال من و شما رو میپرسن و میگن کی میاد... بهم گفتن حتس نصف شبم شد باید به مام خبر بدی بیایم بیمارستان فکر کنم سالن انتظار رو خیلی شلوغ کنیم ماشالا کلی خاله داری و از طرف بابایی هم که مادربزرگت حتما میاد... دخمل ناسم یک شنبه گذشته که رفتم دکتر خانم دکتر گفت منتظر باش اما باز برای هفته بعد هم نوبت داد که اگر نیومدی دوباره بریم پیشش ... کاش بیای ! این روزها هم...
6 آذر 1392

هفته 36

دختر قشنگم هفته 36 هم امشب تموم میشه کم کم شمارش معکوس شروع میشه همه و همه منتظر اومدن شما هستن... و بیشتر از همه من و بابایی. خاله فاطی که الان دو هفته ای یک بار میاد خونه عزیز گفته بنیتا بیاد من هر هفته میام توام باید بیای که عشقمو ببینم اخه خاله فاطی خونش از ما دوره کرج زندگی میکنه از طرفی هم متاسفانه نمیتونه نی نی دار بشه و میدونم چقدر سخته اما عاشق شماست و هر لحظه با اس ام اس و زنگ حالتو از من میپرسه ... امروز روز همایش شیرخوارگان حسینی بود کلی برای خاله و برای همه کسایی که منتظر. نی نی هستن یا نی نی هاشون مریضه دعا کردم یه عالمه گریه کردم مامانی .. سلامتی شما رو هم خواستم که سالم بهم برسونتت... عزیز دلم دیگه این روزها...
17 آبان 1392

عشق من عاشقتم

  برگ گلم سلام دیروز نوبت دکترم بود عزیزم ... بابایی منو برد رسوند و مثل  همیشه خودش رفت مغازه باباش تا بعد اینکه کار ما تموم بشه بیاد دنبالمون . این دفعه برعکس دفعه قبل مطب خیلی شلوغ بود . یک ساعت و خورده ای نشستم تا نوبتم شد نفسم . رفتم داخل خدا رو شکر همه چیز خوب بود و یه کیلو دیگه به وزنم اضافه شده بود با اینکه اندازه شکمم تغییر نکرده ... به خانم دکترم میگم شکمم کوچک نیست؟ میگه نه پس میخواستی چقدر باشه ؟؟؟؟ اخه خانمای دیگه اونجا بودن خیلی بزرگتر از من بود شکمشون ... ولی خب خدا رو شکر خانم دکترم گفت شما خوبی و جای نگرانی نیست ... فعلا نوبتم رو دوباره برای دو هفته بعد زد . یکم استرس داشتم آخه میخواستم ازش بپرسم که...
13 آبان 1392

ساک نی نی رو بستم

دختر عزیز تر از جونم سلام عشقم نفسم عمرم دلم واسه اومدنت دیگه طاقت نداره مامانی امشب 35 هفته من و شما تموم میشه خدا رو شکر با کمک خدا تا اینجای راه رو به سلامتی طی کردیم و دیگه داریم به آخرای راه میرسیم ... امروز با بابایی ساک شما رو بستیم وای نمیدونی واسه چیدن هر تیکه اش تو ساکت هی با بابایی قربونت رفتیم و اونا رو بوس کردیم ... برات پتوی دورپیچ ست کامل لباسات رو گذاشتم که چیزی کم نیاد همون صورتی ها که از اول به همین نیت خریدیمشون . یه ژاکت و شلوار و کلاه کاموایی هم گذاشتم یه سرهمی خوشمل هم گذاشتم اما تو ساکت جا نشد قرار شد بابایی قبل ترخیص بیاره برای وقتی که شما رو میبریم خونه جورابای خوشکلت رو گذاشتم دیگه برات بگه مامانی ...
10 آبان 1392

بدون عنوان

دختر عزیزم بهونه زندگیم سلام ... خیلی وقت بود نشده بود بیام برات بنویسم نتم هم شارژ نداشت ... امروز بابایی رفت و برام وصلش کرد چون خودش هم شبکار هست نگران بود تنها حوصلم سر نره و حداقل نت داشته باشم ... سه هفته بود که بابایی شبکاری نداشت و خیلی خوب بود اما مثل همیشه زود گذشت و تموم شد و امروز باز ... هفته ی قبل روز 5شنبه روز عید غدیر عصرش عزیز جون و خاله ها اومدن تا سیسمونی چیده شده شما رو ببینن چون همه رو تو خونه خودمون جمع کرده بودیم ندیده بودن ... خاله ها اومدن خودشون همه کارها رو کردن و از خودشون پذیرایی کردن ... و حسابی هم از دیدن وسایل شما ذوق کردن و واسه هر تیکه اش کلی جیغ جیغ کردن و قربون صدقه ات رفتن عزیزم ... خا...
4 آبان 1392

هفته 32

دختر گلم عزیزکم برگ گلم سلام امروز و دیروز خیلی خوشحال بودم ... دیروز عصر نوبت دکترم بود و بابایی بهمو برد و چون اجازه نمیدن بیاد تو مطب رفت مغازه بابابزرگت تا کار من تموم بشه ... نیم ساعتی نشستم تا نوبتم شد . رفتم تو پیش خانم دکتر خدا رو شکر فشارم خوب بود هنوز جواب آزمایش قندمو ندیده بود دکترم وزنم رو هم گرفت و بعدشم یه سونوی کوچولو بعد که بلند شدم با ناراحتی پرسیدم آزمایشم خوبه ؟ که دیدم دکترم گفت خوبه و مشکلی نداری وایییییییییییییییییی اینقدر خوشحال شدم که نگو خانم دکتر گفت دیابت بارداری نداری و حسابی خیالمو راحت کرد ... حالا من بیچاره از بعد اون آزمایش اینقدر مراعات کرده بودم و همه چیز رو کم خورده بودم !!!!!!!!!!!! به خان...
15 مهر 1392

اینجا همه چی درهمه

سلام برگ گل مامان خوبی نفسم؟ امروز خیلی تکون خوردی بابایی. میگفت نپره بیرون ! همینجور دستشو گذاشته بود رو شکمم و همش نگاه میکرد خیلی محکم میزدی خوشش اومده بود ... باز امروز یکم کلافه ام آخه مامانی خونمون بهم ریختس حسابی فرشا رو دادیم شستن وقتی اوردن غیر  از یکیش باز نکردیم که خونه رو تمیز کنیم بعد اونا رو پهن کنیمو تغییر دکوراسیون بدیم که جا برای تخت و  کمد شماباز بشه اما از طرفی هم بابایی شبکار بود هم اینکه دیوارمون که خراب شده بود وقتی درست کردن الان بد شده و باید رنگ بخوره منتظر هستیم صاحب خونه بیاره رنگ بزنن اون تیکه رو ... تخت و کمد شمام هنوز اماده نیست ... وسایلت همینجوری با ساک دستی هاشون تو اتاق خواب ماست و دو...
28 شهريور 1392

پایان ماه ششم

دخترکم امروز شکر خدا 6 ماهم تموم شد و وارد ماه هفتم از بارداریم شدیم نمیدونم چرا چند روزه خیلی کم تکون میخوری یکم مامانیو نگران کردی ... از خدا میخوام که این سه ماه باقی مونده هم به خوشی و سلامتی بگذره و شما بیای تو بغلم که تمام انگیزم برای تحمل این روزها تولدت هست ... و اینکه تو رو سالم تو بغلم بگیرم ... امروز میرم خونه عزیز اینا و دو روز تقریبا می مونم ... دلم خیلی برای بابایی تنگ میشه اما وقتی میرم اونجا شبکاری های بابایی زودتر میگذره .. وقتی برگردم دو شب بیشتر نمیمونه ... عزیز دلم یکم بیشتر تکون بخور اینقدر مامانی رو نگران نکن ... خیلی دوستت دارم
10 شهريور 1392

تخت کنار تخت مادر

دختر گلم این چند روزه خیلی مامانت هی دلش میخواد برای تو بنویسه جدیدا یه تخت کنار تخت مادر دیدم البته عکسشو خیلی خوشم اومده کاراییشم از گهواره ای که دیدم بیشتره میخوامم بدم دایی جونت تو کارگاه خودشون برات درست کنه ... احتمال خیلی زیاد دیگه اونو بگیرم به جای گهواره .... الان ذوق دارم فردا بریم با باباسی خونه عزیز اینا که عکس این و به دایی جون نشون بدم که ببینم برات میسازه ... و شایدم بتونه یکم خوشکل ترش کنه ... فدات بشه مامان الهی بعدا نوشت جمعه یکم شهریور: دختر گلم عکس تختو به دایی جون نشون دادم گفت میتونم درست کنم براتون .... اما من و بابایی هنوز نمیدونیم هم اینو دوست داریم هم گهواره ... حالا باز فکرامونو بکنیم ببینیم چی ...
1 شهريور 1392