بنیتا بنیتا ، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره

دختر پاییزی من

بدون عنوان

سلام دختر نااااااااااااااااااااااااااازم  دلبرکم میدونم خیلی خیلی شرمندت شدم اما از تنبلی نبوده  به چند تا دلیل نتونستم برات بنویسم  الان اومدیم خونه خاله جون و از لپ تاپ داداش امیر (پسرخاله ات ) دارم برات مینویسم  انشالا تا دو سه هفته دیگه با یه آپ پر از عکسای خوشکل و یه عالمه تعریف از کارای خوبت و شیرین کاریات  میام ....  خیلی دوستت دارم عزیزم  دوتای گلم منتظر ما باشید ... از همه هم عذرخواهی میکنم که نتونستم این مدت سر بزنم ایشالا از شرمندگی تون در میام .
19 مهر 1393

بدون عنوان

سلام دوستای گل من و بنیتا  متاسفانه خونه جدیدمون فعلا نت پر سرعت ندارم  با نت گوشی سر میزنم که سرعتش خیلی کمه ، چند بار  به وبلاگ دوستان از جمله آرام و مامان نازنین رقیه سر  زدم و نظر هم نوشتم و با اینکه برام نوشت ارسال شد  اما بعدا فهمیدم ارسال نشده به همین خاطر فعلا نظر  هم نمیتونم بزارم اما به یادتون هستم ! از اینکه به ما  سر میزنید ممنونم ! از طرفی دوباره دارم میرم سر کار  به محض اینکه اینترتم درست بشه و وقت خالی داشته  باشم حتما اینجا رو آپ میکنم .   
2 شهريور 1393

5 ماهگی وسوراخ کردن گوشای دخملیییییییییییییییییییی

سلام نفس مامانی مامانی حسابی تنبل شده هاااااااااااا ببخش عزیزکم ... البته یکمی هم تقصیر شماست ند وقتیه زیاد اذیت میکنی و بی قراری شبها خوب نمیخوابی ... دم عید خوابت تنظیم شده بود اما مدتیه باز بهم ریخته و مثل دوران نوزادیت شبا هر یک شاعت شایدم زودتر بیدار میشی ... دیشب بعد از مدتها خوب خوابیدی و فقط دوبار بیدار شدی منم تونستم یکم استراحت کنم ... عزیز دلم روز 23 فروردین ماه با خاله شعله شما رو بردیم و گوشای کوشولوتو سوراخ کردیم خیلی استرس داشتم اما خدا رو شکر فقط چند ثانیه گریه کردی بعدش هم اصلا عفونت نداشتی همش میترسیدم جاش عفونت کنه ... مبارکت باشه عزیزززززززززززززززم روز8 فروردین ماه هم گوشواره طلاتو اندخاتیم ....
17 ارديبهشت 1393

چهار ماهگی ... سیزده بدر و واکسن

عزیز دل مامان قربون برم الهی الان که برات مینویسم شما چهار ماه و ده روزه هستی متاسفاته مثل همیشه وقت نمیشه به موقع برات بنویسم الان لالا کردی مثل فرشته ها ... گل قشنگم روز چهار ماهگیت اینجا بابایی پشت سرم ایستاده بود و شما مظلومانه داشتی نگاهش میکردی   وای بنیتای قشنگم عاشق این عکستم مامانی عزیز دلم روز یازدهم واکسن داشتی اما به خاطر اینکه سیزده بدر اذیت نشیم شما رو روز 16 ام بردیم ... مثل دفعه قبل با خاله مهربان رفتیم اما بعدش رفتیم خونه عزیز ... یه بار یکم تب کردی که پاشویه ات کردم خوب شدی اما خب یکمم بی قرار بودی اما خدا رو شکر اندازه دفعه قبل اذیت نشدی و گریه نکری ... جای واکسنت یکم قرمز بود که ا...
21 فروردين 1393

اولین عید بنیتای عزیزمممممممممممم

سلام دوستای گل من و بنیتا ... خوبین؟ سال نوی همه مامانا و نی نی ها مخصوصا نی نی هایی که مثل بنیتا اولین عیدشون هست مبارک باشه امیدوارم سال خوبی داشته باشید و سایه تون همیشه بالای سر نی نی هاتون باشه ... بنیتای قشنگ مامان امسال اولین عیدی هست که شما کنار ما هستی .... پارسال موقع سال تحویل توی دلم از صمیم قلبم از خدا خواستم که تو رو به ما هدیه بده ... نمیدونستم که شما خودتو توی دل مامانی جا کردی ... و درست بعد از عید فهمیدم که داری به جمع ما اضافه میشی ... و حالا امسال شما کنار ما هستی و سال تحویل توی بغل بابایی خونه عزیز جون بودیم ... خیلی خوب بود بهترین حس دنیا رو داشتم ... از خدا خواستم تو رو همیشه برای ما نگه داره .... ...
3 فروردين 1393

ما اووووووووووووومدیییییییییییییم

سلام عروووووووووووووووووووووووووووووسکم سلام دخمل نازم مامانی تنبلت بالاخره اومد تا برات از خاطراتت بگه ... البته ایم بگم عزیز دلم ما بیشتر خونه عزیز جون بودیم این چند وقت از طرفیم نت خونمون قطع بود و وقتی هم میومدم خونه نمیشد برات بنویسم ... گل کوچیکم خیلی دوستت دارم ... عزیز دلم مامانی اوایل تولد شما خیلی اذیت شد علاوه بر خودم تو و بابا فرشاد هم اذیت شدید افسردگیم نزاشت اون روزا از ته دل برات مادری کنم اما واقعا دست خودم نبود بابایی رو هم حسابی ناراحت کرده بودم ... خدا رو شکر الان یک ماه و نیمه حالم خوبه خوبه و عاشقانه دوستت دارم وقتی بزرگ بشی این چیزا رو میفهمی و امیدوارم مامانی رو ببخشی ... عزیز دلم12 بهمن ماه خاله مهربان...
27 اسفند 1392

مروری از گذشته

سلام دختر قشنگم ... ببخش مامانی رو میدونم خیلی دیر به دیر برات مینویسم چون واقعا با کارهای شما و نگه داشتنت وقت نمیشه ... عزیز دلم ما بیشتر روزها رو خونه عزیز جون هستیم و این وسطا گاهی یکی دو روز میایم خونه خودمون ... راستشو بخوای هنوز کوشولویی و من تنهایی خیلی سختمه که کارهاتو انجام بدم مخصوصا شبها .... بابا فرشاد هم خیلی کمکم میکنه اما خب بازم ... مامانی تنبل نیستا به خدا تمام تلاشمو میکنم اما بازم کم میارم ... خیلی حرفها دارم که شاید یه روز سر فرصت تر برات بنویسم ... من و شما و بابایی جمعه گذشته اومدیم خونمون قرار نبود زیاد بمونیم اما همکارای مامان زنگ زدن که این هفته میخوان بیان منم هی منتظر که اینا خبر بدن چه روزی میان هنو...
25 دی 1392