بنیتا بنیتا ، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره

دختر پاییزی من

پایان ماه ششم

دخترکم امروز شکر خدا 6 ماهم تموم شد و وارد ماه هفتم از بارداریم شدیم نمیدونم چرا چند روزه خیلی کم تکون میخوری یکم مامانیو نگران کردی ... از خدا میخوام که این سه ماه باقی مونده هم به خوشی و سلامتی بگذره و شما بیای تو بغلم که تمام انگیزم برای تحمل این روزها تولدت هست ... و اینکه تو رو سالم تو بغلم بگیرم ... امروز میرم خونه عزیز اینا و دو روز تقریبا می مونم ... دلم خیلی برای بابایی تنگ میشه اما وقتی میرم اونجا شبکاری های بابایی زودتر میگذره .. وقتی برگردم دو شب بیشتر نمیمونه ... عزیز دلم یکم بیشتر تکون بخور اینقدر مامانی رو نگران نکن ... خیلی دوستت دارم
10 شهريور 1392

بازم جی جی

عزیزم دلم اینها رو هم خاله نرگس زحمت کشیدن برای سیسمونی شما بافتن ... حالا یه چیزایی خوشمل دیگه هم داره برات میبافه عسل مامان ... مامانی دیگه طاقت نداره تا شما بیای و اینا رو تنت کنه ... بقیه سیسمونی اصلی رو وقتی کامل شد و تخت و کمدت رو آوردن برات میزارم عزیزم دلم ...         خیلی دوستت دارم مامانی ...
4 شهريور 1392

جی جی هایی که خالش براش بافته

سلام عزیز دلم دختر نازنم وقتی به خاله ها و مادربزرگا و خلاصه همه گفتیم شما دخملی کلی همه ذوق کردن و خوشحال شدن البته اگر پسر هم بودی خوشحال میشدن ... و همه برای سلامتیت دعا کردن ... . . . اینا رو خاله نرگس برات بافته عزیزکم         دستش درد نکنه امیدوارم یه روزی که دنیا اومدی اینا رو به سلامتی تنت کنم ... وای چقدر قشنگ میشی وقتی بپوشی اینا رو ....   ...
4 شهريور 1392

تخت کنار تخت مادر

دختر گلم این چند روزه خیلی مامانت هی دلش میخواد برای تو بنویسه جدیدا یه تخت کنار تخت مادر دیدم البته عکسشو خیلی خوشم اومده کاراییشم از گهواره ای که دیدم بیشتره میخوامم بدم دایی جونت تو کارگاه خودشون برات درست کنه ... احتمال خیلی زیاد دیگه اونو بگیرم به جای گهواره .... الان ذوق دارم فردا بریم با باباسی خونه عزیز اینا که عکس این و به دایی جون نشون بدم که ببینم برات میسازه ... و شایدم بتونه یکم خوشکل ترش کنه ... فدات بشه مامان الهی بعدا نوشت جمعه یکم شهریور: دختر گلم عکس تختو به دایی جون نشون دادم گفت میتونم درست کنم براتون .... اما من و بابایی هنوز نمیدونیم هم اینو دوست داریم هم گهواره ... حالا باز فکرامونو بکنیم ببینیم چی ...
1 شهريور 1392

تکون های نینیش زیر دست باباسی

دخترکم سلام عزیز دلم ... روز یکشنبه مجبور شدیم سرویس کالسکه ای برای شما گرفته بودیم رو پس بدیم اما خب زیادم بد نشد حالا بهترشو میخوام برات بگیرم راستش اون از اول هم زیاد به دلم ننشسته بود... یکم دیر شد خبرا اما میخوام بگم که بدونی بعدا ... روز یک شنبه ظهر بود بابایی دستشو گذاشته بود رو شکمم و داشت با شما حرف میزد یهو زیر دست بابایی دو بار محکم لگد زدی و تکون خوردی واییییییییییییی بابایی خیلی ذوق کرده بود و همش جای دستشو میبوسید میگفت دخترمو حس کردم ... خیلی خوشحال بود و تجربه خوبی بود براش ... سرویس خواب (روتختی) و قنداق فرنگی و اویز تختم خریدیم انشالا وقتی کامل بشه سیسمونی ات عکسشو میزارم برات خیلی دوستتدارم ...
29 مرداد 1392