همینجوری
سلام دخملکم
امروز با بابایی رفتیم خونه عزیز اینا ... که تبریک عید بگیم ... خاله فاطمه هم اونجا بود خیلی
خوشحال شدم از دیدنش ...
کلی با هم حرف زدیم به یاد اون روزها اخه اون موقع ها که مجرد بودیم دیگه من و خاله فاطمه
آخرین دخترای باباجی بودیم و همه چی مون باهم بود ... خلاصه اینکه خیلی خازره با هم داریم ...
بعد از ظهر با بابایی برگشتیم خونه و من اومدم یه سری به نی نی سایت زدم... امروز یه عالمه
تو وبلاگ خاله های نینی سایتی سیسمونی دیدم ...
یه لحظه دلم واسه شما سوزیدششششششش آخه نی نی گلم خونه مامان و بابا الان یه خوابه
هست و اتاق خواب ما هم برای وسایل شما جا نداره و مجبوریم یه قسمت از پذیرایی رو برای
وسایل شما اختصاص بدیم اما از وقتی دنیا بیای همش شش یا هفت ماه میشه انشالا بعدش
خونمون رو عوض میکنیم و قول میدم به اتاق خوب برات درست کنم گرچه الان خودمم خییییییییلی
دلم میخواست که سیسمونی تو توی اتاقت بچینم اما خب چاره چیه ...
گذشته از اینا فعلا مهم تر از همه ی اینها سلامتیییییییییییی شماست و- اینکه صحیح و سالم
بیای تو بغل ما ...
عیب نداره بعدا برات جبران میکنم ...
مامان و بابا عاشقتنننننننننننن