بنیتا بنیتا ، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره

دختر پاییزی من

خاطره تولد بنیتا و اولین عکساش

1392/9/18 22:41
نویسنده : ماماسی
910 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دوستای خوبم ... فکر میکردم که فعلا نتونم بیام و از زایمان و تولدم دخملم براتون بگم اما خب امشب 

یه فرصتی دست داد تا بتونم چند دقیقه ای بشینم پای لپ تاپ ... آخه فردا هم میریم خونه عزیز بنیتا و

معلوم نیست کی برگزدیم ...

یک شنبه هفته قبل من نوبت دکتر داشتم . مثل هر هفته با فرشاد راهی شدیم ... از صبح احساس

میکردم حرکات نینی خیلی کم شده ولی چون نوبت دکترم عصر بود دیگه تحمل کردم تا برم به دکترم بگم .

دکترم هم با سونوی مختصری که انجام داد حرفمو تایید کرد و گفت که برای نوار قلب جنین بریم بیمارستان.

با فرشاد راهی بیمارستان شدیم یه نوار 20 دقیقه ای گرفتن ... حرکت نی نی سه بار بود اما ضربان قلبش

افت داشت هی نامنظم میشد اما خب خانم ماما زنگ زد به دکترم و نتیجه رو اعلام کرد اونم گفت عیبی

نداره برو خونه اما حواست به حرکات باشه و بشمرش اگر کم بود زنگ بزن بهم ...

خلاصه ما اومدیم خونه و اما هر دو مون کمی ته دلمون نگران بودیم ...

من تا صبح خیلی حواسم به نی نی و حرکاتش بود زیاد حسش نمیکردم ... صبح بعد از صبحونه خواهرم

که از شب قبل در جریان بود با همسرش اومدن دنبال ما و دوباره رفتیم بیمارستان و ان اس تی مجدد

گرفتیم ... این بار سه تا 20 دقیقه خانم ماما از من ان اس تی گرفتن هم کاهش حرکت داشت نی نی

و هم افت ضربان قلب محسوس تر شده بود ... مجدد با دکترم تماس گرفتن و دکترم گفت دیگه نمیشه

ریسک کرد نی نی باید با سزارین بیاد بیرون ... امپول درد هم نمیشه زد برای زایمان طبیعی ...

خلاصه من که دیگه خیلی راضی به زایمان طبیعی بودم و از طرفی وقتی رفتیم اصلا احتمال نمیدادم بگه

بستری شو یهو یه استرسسسسسسسسسسسسس عجیبی بهمو گرفت ... اومدم بیرون تا به

همسری و خواهرم بگم و برگه تشکیل پرونده رو بدم به فرشاد... واییییییییییییییی همین که اونا رو دیدم

تو بغل خواهرم زدم زیر گریه یه عااااااااااااااااالمه گریه کردم خیلی ترسیده بودم ... فکر میکردم دکترم بگه

برو خونه چیزی نیست اما برعکس شد ... خواهرم و همسرش و فرشاد همش منو دلداری میدادن از

طرفی هم همش نگران نی نی بودم یه عالمه صلوات فرستادم و فقط دعا میکردم ... گرچه دکترم میگفت

خوبه اما واقعا نگران شده بودم ...

من بستری شدم و فرشاد باقی کارها رو انجام داد ... آخرین بار ساعت 12 دیدمشون و وسایلمو دادم

بهشون خیلی دلم گرفته بود گریه میکردمو صلوات میفرستادم ...

بهم گفتن دکتر ساعت 1 ظهر میاد اماااااااااااااااااااا ... منتظر نشسته بودم و زیر لبم صلوات میفرستادم

یکی دو نفر دیگه هم بودن که دکترهاشون زود اومد و رفتن من موندم و تنهایی !

ساعت یک ربع به 4 از اتاق عمل زنگ زدن که دکترم اومد و منو بردن بالا وای قلبم هزار تا میزد ...

رفتیم تو و چون- همه از همکارام بودم حسابی منو تحویل گرفتن و از طرفی دوست بابام هم که از

سوپروایزر های بیمارستانمون بود حسابی بیشتر سفارش کرده بود همه دورم میگشتن ...

با مشورت متخصص بیهوشی و اطلاعاتی که خودم داشتم روش اسپاینال رو انتخاب کردم ... زودی یکی

از همکارام برام سوند گذاشت و آنژیوکت زدن و بی حسی انجام شد بماند که چقدر اذیت شدم اولش

بعدا تعریف میکنم چرا !

دکترم هم ساعت 4 اومد توی اتاق ... و حسابی سلام و علیک کرد و گفت نگران نباش ... داشتم به

حرفای اونا گوش میدادم که یه دفعه صدای پاره شدن کیسه ابم رو شنیدم که داشتن مایعش رو

ساکشن میکردن ... بعد یهو صداییییییییییییییییییی گریه عشششششششششششششقم اومد

وای از خوشحالی فقط گریه میکردمممممممممم اصلا نمیتونستم حرف بزنم دکترم زود اورد اینور پیشم

و میگفت خانم آ... عوض گریه کردن بیا قربون دخملت برو ببین چه چشما و موهای نازی داره ... هزار

بار خدا رو به خاظر این نعمت شکر کردم ... خیلی لحظه خوبی بود بهترین لحظه زندگیم بود ... من دیگه

واقعا مادر شده بودمو و صدای گریه های عشقم بهم امید تازه ای برای زندگی میداد...

یک ربع بعد با اینکه هنوز بی حس بود منو بردن بخش و همسرم و مامانم اولین کسایی بودن که به

دیدنم اومدن ...

یک ربع بعدشم نی نی رو آوردن کنارم واییییییییییییییییییی باز هم من حس عجیبی داشتم پر از عشق

و دوست داشتن ...

خیلی حرفها هست اما الان دیگه نمیتونم بنویسم ... دوباره مینویسم ...

این عکس روز اول بنیتا توی بیمارستان هست

 

اینم عکس بعد از اولین حموم بنیتا

 

این عکسا رو خاله جونش ازش گرفته

پسندها (1)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (22)

مامان سینا
18 آذر 92 22:55
سلاااااااااااااام عزیزم ایشالا قدمش مبارک باشه ماشالا خیلیییییییییی نازه با افتخار لینکتون کردم خوشحال میشم به وبلاگ من سر بزنید
ارام
19 آذر 92 0:23
مبارکه خیلی زیاد خدا رو شکر
مادر منتظر
19 آذر 92 22:46
سلاااااااااااااااااااااااااام مامانی بنیتا خوشگله واییییییییییییییییییییی بالاخره اومدی خانوم کوچولو الهییییییییییییییییییییییی, چقدر نازی شما. خوش اومدی شما عزیزمممممممم این چند روز که نبودی من همش میومدم و میدیدم خبری نیست , با خودم گفنم که نی نی اومده و حالا حالاها نمیاد مامانی مهربونش اینجا , الان اومدم عکسای بنیتا رو دیدما ذوق کردم حسابییییییییییییییییییی. مامانی موقع زایمان من رو یادت بود؟ فاطمه جونی من رو دعا کردی؟ خدا کنه یادت نرفته باشه. خدا دخملیت رو برات حقظ کنه. خیلیییییییییییییییی نازه. هزار ماشاالله. دوستتون دارممممممم. اسمشم نازه , مبارکههههههههههههههه.
فاطمه
19 آذر 92 23:09
تولد تولد تولد نی نی خوشمله مبارکه ای جان چقدر خوشمله این خانمی هزار ماشالله
زهرا
20 آذر 92 9:01
سلام مبااااااااااااااااااااااااااااااااارکه به سلامتی قدمش پر خیر و برکت باشه براتون
خاله
20 آذر 92 16:23
خداحفظش کنه دیدی بلاخره انتظار به سر اومد یه روز دلت واسه این لحظه هاش تنگ میشه لذت ببر از هر ثانیه با هم بودنتون و ... کودکی هرگز برنمیگرده. وقتی خوابه بهش دقیق شو ببین که چقدر معصومه ر لحظه به لحظه بزرگتر شدنشو تو ذهنت ثبت کن که بهترین لحظه های زندگیته. راستی چی شد دوباره شد بنیتا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خــالـه هـانی
20 آذر 92 21:22
سهلام الهی فداش شمممممممم چه جیگره ایشاالله همیشه صحیح وسالم باشه کنارت
الهام شفیعی
20 آذر 92 22:10
سلام ثریا جان....خدا رو صد هزار مرتبه شکر...بنیتا خوشگلتو ببوس از طرف من...
مامان مانی
21 آذر 92 13:01
سلام خانمی تولد دخملت مبارک ایشاا... همیشه کنار هم شاد باشین قربونش برم خوشگل خاله
مامان اریانا
21 آذر 92 19:27
سلام .خوش اومدی بنیتا خانم .قدمت مبارک .ماشالله چقدر نازی .ما خیلی منتظر بودیم روی ماهت رو ببینیم ...مامانشم خسته نباشه
miss s
21 آذر 92 23:47
مبارک باشه عزیزم مگه اسم نی نی گلتو ماهانا نزاشتی؟باز عوض شد؟
سارین
25 آذر 92 22:56
سلام عزیزم. تبریک میگم. قدم دختر کوچولوت مبارک. ماشاالله نازه. خدا براتون حفظش کنه. جای من ببوسش
مادر منتظر
1 دی 92 13:17
ماندگارترین نوا ، آهنگ مهربانی است . زیبایی ، در مهربانی است . پاکترین آرزوها ، در سینه مهربانان است . حکیم ارد بزرگ
مامان دخمل طلا
3 دی 92 9:25
اي جونم قدم نو رسيده مبارك ماشالله به دختري
فاطمه
5 دی 92 15:26
سلام به نی نی خوشمله و مامان عزیزش نی نی جون از وقتی که اومدی بدجوری مامانی رو مشغول کردی که دیگه وقت نمیکنه بیاد تو وبت و از تو بنویسه انشالله هرجا که هستید جمع سه نفرتون شاد باشید و سلامت
خاله
10 دی 92 0:35
مامانی کجایی نیستی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ دختری خوبه؟؟؟ بدو بیا وب دختری به روز شده منتظرمااااااااا زود بیاااااااااا
مامان مینو
10 دی 92 18:54
ای جانم چقدر نازه...عاشقش شدم خدا حفظش کنه
آیدا
11 دی 92 12:12
ای جوووووونم. قدم نورسیده مبارک.. هزار ماشالا ..... خیلی گوگولیه.... عروسش کنی ایشالا.........
مادر منتظر
12 دی 92 23:44
خدایا؛ تو را به مناسبتهای عزیز این ماه گرامی قسم می‌دهیم ؛ این ماه را بر تمام شیعیان جهان ، مبارک و پر خیر و برکت قرار بده ، و در ظهور ارباب و مولای ما ؛ امام زمان(عج) تعجیل بفرما ، و به ما توفیق بهره بردن از فضایل این ماه عنایت فرما ، و تمام مریضها را به حرمت این ماه شفا بده ، و مشکلات و گرفتاری تمام شیعیان را برطرف بفرما. آمین ربّ العالمین. حلول ماه ربیع الاول مبارک . سلام دوست خوب و نازنینم شنبه روز زایمان منه مهربونم , برای سلامتی فاطمه جونیم و اینکه زایمان راحتی داشته باشم دعا کن عزیزم , اگه بدی از من دیدی حلالم کن دوست خوب و مهربونم . (مشخص شدن تاریخ زایمانم و یک سورپرایز برای دوستانم ) اسم پست جدیدمه گلم .
رومینا
20 دی 92 21:44
ای جوووونم فداش بشم الهی خاله رومینا قربونش بشه مامان خانوم بهت تبریک میگم حالا شدی یک مامان چقدر حس قشنگیه آرزوی هر دختریه که یک روزی این حسو از نزدیک درک و تجربه کنه منم کم برای مهرسام مادری نمیکنم ولی خب ... بغض گلمو گرفت وقتی این پستتو خوندم دلم میخواست کنارم بودی و محکم بغلت میکردم یک دنیا خودتو نی نیه دوست داشتنیتو دوستتتتت دارم مراقب هم باشید
خاله
22 دی 92 18:34
madarkhanomi
6 بهمن 92 17:11
ای جانم مبارکه خانومی دخمل من یه روز از نی نی شما بزرگ تره! امان از این افسردگی بعد از زایمان که حسابی حال منو هم خراب کرد البته هنوز هم کامل خوب نشدم متاسفانه ولی وبلاگ رو آپ کردم بالاخره،تشریف بیارید خانومی