خاطره تولد بنیتا و اولین عکساش
سلام دوستای خوبم ... فکر میکردم که فعلا نتونم بیام و از زایمان و تولدم دخملم براتون بگم اما خب امشب
یه فرصتی دست داد تا بتونم چند دقیقه ای بشینم پای لپ تاپ ... آخه فردا هم میریم خونه عزیز بنیتا و
معلوم نیست کی برگزدیم ...
یک شنبه هفته قبل من نوبت دکتر داشتم . مثل هر هفته با فرشاد راهی شدیم ... از صبح احساس
میکردم حرکات نینی خیلی کم شده ولی چون نوبت دکترم عصر بود دیگه تحمل کردم تا برم به دکترم بگم .
دکترم هم با سونوی مختصری که انجام داد حرفمو تایید کرد و گفت که برای نوار قلب جنین بریم بیمارستان.
با فرشاد راهی بیمارستان شدیم یه نوار 20 دقیقه ای گرفتن ... حرکت نی نی سه بار بود اما ضربان قلبش
افت داشت هی نامنظم میشد اما خب خانم ماما زنگ زد به دکترم و نتیجه رو اعلام کرد اونم گفت عیبی
نداره برو خونه اما حواست به حرکات باشه و بشمرش اگر کم بود زنگ بزن بهم ...
خلاصه ما اومدیم خونه و اما هر دو مون کمی ته دلمون نگران بودیم ...
من تا صبح خیلی حواسم به نی نی و حرکاتش بود زیاد حسش نمیکردم ... صبح بعد از صبحونه خواهرم
که از شب قبل در جریان بود با همسرش اومدن دنبال ما و دوباره رفتیم بیمارستان و ان اس تی مجدد
گرفتیم ... این بار سه تا 20 دقیقه خانم ماما از من ان اس تی گرفتن هم کاهش حرکت داشت نی نی
و هم افت ضربان قلب محسوس تر شده بود ... مجدد با دکترم تماس گرفتن و دکترم گفت دیگه نمیشه
ریسک کرد نی نی باید با سزارین بیاد بیرون ... امپول درد هم نمیشه زد برای زایمان طبیعی ...
خلاصه من که دیگه خیلی راضی به زایمان طبیعی بودم و از طرفی وقتی رفتیم اصلا احتمال نمیدادم بگه
بستری شو یهو یه استرسسسسسسسسسسسسس عجیبی بهمو گرفت ... اومدم بیرون تا به
همسری و خواهرم بگم و برگه تشکیل پرونده رو بدم به فرشاد... واییییییییییییییی همین که اونا رو دیدم
تو بغل خواهرم زدم زیر گریه یه عااااااااااااااااالمه گریه کردم خیلی ترسیده بودم ... فکر میکردم دکترم بگه
برو خونه چیزی نیست اما برعکس شد ... خواهرم و همسرش و فرشاد همش منو دلداری میدادن از
طرفی هم همش نگران نی نی بودم یه عالمه صلوات فرستادم و فقط دعا میکردم ... گرچه دکترم میگفت
خوبه اما واقعا نگران شده بودم ...
من بستری شدم و فرشاد باقی کارها رو انجام داد ... آخرین بار ساعت 12 دیدمشون و وسایلمو دادم
بهشون خیلی دلم گرفته بود گریه میکردمو صلوات میفرستادم ...
بهم گفتن دکتر ساعت 1 ظهر میاد اماااااااااااااااااااا ... منتظر نشسته بودم و زیر لبم صلوات میفرستادم
یکی دو نفر دیگه هم بودن که دکترهاشون زود اومد و رفتن من موندم و تنهایی !
ساعت یک ربع به 4 از اتاق عمل زنگ زدن که دکترم اومد و منو بردن بالا وای قلبم هزار تا میزد ...
رفتیم تو و چون- همه از همکارام بودم حسابی منو تحویل گرفتن و از طرفی دوست بابام هم که از
سوپروایزر های بیمارستانمون بود حسابی بیشتر سفارش کرده بود همه دورم میگشتن ...
با مشورت متخصص بیهوشی و اطلاعاتی که خودم داشتم روش اسپاینال رو انتخاب کردم ... زودی یکی
از همکارام برام سوند گذاشت و آنژیوکت زدن و بی حسی انجام شد بماند که چقدر اذیت شدم اولش
بعدا تعریف میکنم چرا !
دکترم هم ساعت 4 اومد توی اتاق ... و حسابی سلام و علیک کرد و گفت نگران نباش ... داشتم به
حرفای اونا گوش میدادم که یه دفعه صدای پاره شدن کیسه ابم رو شنیدم که داشتن مایعش رو
ساکشن میکردن ... بعد یهو صداییییییییییییییییییی گریه عشششششششششششششقم اومد
وای از خوشحالی فقط گریه میکردمممممممممم اصلا نمیتونستم حرف بزنم دکترم زود اورد اینور پیشم
و میگفت خانم آ... عوض گریه کردن بیا قربون دخملت برو ببین چه چشما و موهای نازی داره ... هزار
بار خدا رو به خاظر این نعمت شکر کردم ... خیلی لحظه خوبی بود بهترین لحظه زندگیم بود ... من دیگه
واقعا مادر شده بودمو و صدای گریه های عشقم بهم امید تازه ای برای زندگی میداد...
یک ربع بعد با اینکه هنوز بی حس بود منو بردن بخش و همسرم و مامانم اولین کسایی بودن که به
دیدنم اومدن ...
یک ربع بعدشم نی نی رو آوردن کنارم واییییییییییییییییییی باز هم من حس عجیبی داشتم پر از عشق
و دوست داشتن ...
خیلی حرفها هست اما الان دیگه نمیتونم بنویسم ... دوباره مینویسم ...
این عکس روز اول بنیتا توی بیمارستان هست
اینم عکس بعد از اولین حموم بنیتا
این عکسا رو خاله جونش ازش گرفته