مروری از گذشته
سلام دختر قشنگم ...
ببخش مامانی رو میدونم خیلی دیر به دیر برات مینویسم چون واقعا با کارهای شما و نگه داشتنت وقت
نمیشه ... عزیز دلم ما بیشتر روزها رو خونه عزیز جون هستیم و این وسطا گاهی یکی دو روز میایم خونه
خودمون ... راستشو بخوای هنوز کوشولویی و من تنهایی خیلی سختمه که کارهاتو انجام بدم مخصوصا
شبها .... بابا فرشاد هم خیلی کمکم میکنه اما خب بازم ... مامانی تنبل نیستا به خدا تمام تلاشمو
میکنم اما بازم کم میارم ... خیلی حرفها دارم که شاید یه روز سر فرصت تر برات بنویسم ...
من و شما و بابایی جمعه گذشته اومدیم خونمون قرار نبود زیاد بمونیم اما همکارای مامان زنگ زدن که
این هفته میخوان بیان منم هی منتظر که اینا خبر بدن چه روزی میان هنوزم که 4 شنبه اس نیومدن
و ما دیگه فردا صبح دوباره میریم خونه عزیز ...
سه شب خونه خودمون بودیم واقعا خسته شدم شبها جدای از اینکه برای شیر خوردن بیدار میشی
معمولا ساعت 3 اینطورا بیدار میشی و دیگه نمیخوابی شب اخر هم که خونه بودیم کلا یک ساعت
خوابیدی دیگه حتی نای حرف زدن نداشتم از خستگی ... دوشنبه روز بهداشت شما بود من فکر
میکردم واکسن داری اما گفتن دو ماهگی .. اول قرار بود اگر واکسن داشتی بریم خونه خاله مهربان
که اگر تب کردی من دست تنها نباشم اما خب بعدم که دیدیم واکسن نداری بازم رفتیم خونه خاله
و دو روز موندیم ... روز اول خیلی دختر خوبی بودی و اصلا اذیت نگردی اما روز دوم یکم گریه کردی ...
خاله مهربان حسابی بهمون رسید و منم شب تونستم یکم بخوابم چون خاله جون نگهت داشت و
من فقط واسه شیر دادنت دو بار بیدارشدم ...
خونه عزیز جون هم که هستیم هر شب یکی از خاله ها میاد تا کمک من باشه .. دستشون درد
نکنه ...
عزیزم الان شما لالا کردی و کم کم داری تکون میخوری انگار که میخوای بیدار بشی بنابراین من خیلی
نمیتونم طولانی بنویسم برات چند تا عکس میزارم گل دخترم ...
اینجا اون روزهای اول تولد شماست که خونه خودمون بودیم و عزیز جونم پیش ما بود ... این شب
باباجی توی گوش شما اذان گفت خیلی کوشولو بودی عشقم
بعد از اینکه ده روزت تموم شد رفتیم خونه باباجی ... شب یلدا هم اونجا بودیم حیف که بابا فرشاد
تو اولین شب یلدای شما شبکار بود امیدوارم سال دیگه که شما هم بزرگ تر شدی کنارمون باشه
مامانی شما اصلا پستونک نمیگیری ... شنبه که خونه بودیم میخواستم ناهار درست کنم به زور
10 دقیقه پستونک خوردی البته هی می انداختیش بیرون و من دوباره میزاشتم تو دهنت شیطونکم ...
اینجا داشتیم با بابافرشاد قبل اینکه بریم خونه خاله مهربان کنار بخاری لباستو عوض میکردیم آخه
خونمون یکم سرده با اینکه بخاری هست زیاد گرم نیست وقتی کلاهتو در اوردم بابیی زودی عکس
گرفت ازت
اینم عکس یک ماهگی ته عزیز دلم ... البته الان که دارم مینویسم برات 45 روزه هستی ببخش دیر
عکستو گذاشتم ... دوستت دارم نفسم
دوباره هر وقت بتونم میام و برات مینویسم ...