بنیتا بنیتا ، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه سن داره

دختر پاییزی من

خرید

سلام قند عسل مامان و بابا وای دخملم هر لحظه برای اینکه سلامت بیای پیش ما دعا میکنم ... خدا خواست و امشال قسمت شد هر سه شب قدر رو بیدار بودم و دعا کردم امیدوارم خدا قبول کنه و دعاهامو بپذیره ... پارسال این موقع ها دعا میکردم و از خدا میخواستم بهمون یه نی نی سالم و صالح بده و امسال شما توی شکمم بودی امیدوارم سال دیگه هم صحیح و سالم توی بغلم باشی ... امروز عصر با بابایی رفتیم برات سرویس تخت و کمدت رو سفارش دادیم رنگ سفید صورتی که روش عکس زرافه هم داره خیلی نازه امیدوارم خودتم خوشت بیاد گفتن اخر شهریور آماده میشه ... البته خب چون ما خونمون کوچیکه و شما طفلک من اتاق نداری مجبور شدیم یکم جمع و جور بگیریم و به جای کمد و ویترین جدا...
11 مرداد 1392

نوبت دکتر

سلام عروسک مامان ... الان با بابایی از دکتر اومدیم ساعت 5 رفتیم که یک ربع به 6 دکتر اومد ... بابایی هم رفت مغازه پدر بزرگت پیش باباش من نفر اول بودم رفتم تو ... خانم دکتر ویزیت کرد و بعد گرفتن فشار و وزنم گفت بخواب برای سونوگرافی ... ماشالا همه چیز خوب بود و خانم دکتر گفت 21 هفته کامل هستی و دخمل خوشکلی هستی ... منم نگفتم که قبلا رفتم سونو میخواستم ببینم خانم دکتر هم درست میگه یا نه از طرفی هم همش میگفتم نکنه سونولوژیست بیرون یه موقع اشتباه کرده باشه و شما اشتباهی شده باشی اما خب درست گفت و خیال منو راحت کرد ... حالا با خیال کاملا راحت برات خرید میکنم ... هفته ی بعد ایشالا ... با بابایی رفتیم چند جا دوباره سرویس خواب دیدیم ...
6 مرداد 1392

دوستتدارم

سلام دخترکم دیشب افطاری خونه عزیز بودیم با همه خاله ها یکسره بحث شما بود همه منتظرن بیای خیلی دوستت دارن ... مامانی الان داره واسه یکشنبه لحظه شماری میکنه که دوباره ببنتت اخه نوبت دکترمه ... عزیزم دلم فرشته ی پاکم حالا که هنوز تو بهش پیش خدا هستی یه دعای کوچولو برای مامان بکن خودت میدونی چون تو تو دلم از همه چیز خبر داری ... خیلیییییییییییییییییییییییی دوستت دارم
4 مرداد 1392

؟؟؟

سلام دخمل عزیزم ... امروز کلی برات نگران شد مامانی ... دیشب رفتم خونه عزیز اینا و حالم خیلی هم خوب بود اما صبح که بیدار شدم زیر دلم سمت راست هی درد میکرد و وقتی میرفتم دستشوویی بیشتر میشد خیلی ناراحت شدم ... همش میترسیدم نکنه بلایی سرت اومده باشه و هی خودمو چک میکردم ببینم کمر درد هم دارم یا نه نکنه زایمان زودرس باشه خلاصه مردم و زنده شدم تا اینکه دردم آرومتر شد اما باز هر بار که میرفتم ....... درد داشتم دیگه عصری رفتم بیمارستانی که خودم توش کار میکردم شانس من دکتر خوبمون تو درمانگاهش بود ویزیت شدمو برام آزمایش ادرار نوشت و به کمک همکارای خوبم جوابش اماده شد که دکتر گفت مامانی یکم دچار عفونت شده نمیدونم چراااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ...
31 تير 1392

رویاهای من با نی نی تو دلم

دخترکم عزیز دلم تنها امید من واسه تحمل این روزها مامانی این روزها نمیدونم چرا اینجوری شده میدونم بیشتر به خاطر بارداری هست ... یکم کم حوصله شدم ... اما تنها فکر بودن تو یکم منو به گذشت این روزها امیدوار میکنه ... سالهای قبل که سر کار میرفتم طولانی بودن این روزهای تابستون زیاد به چشمم نمیومد اما امسال تحملش خیلی سخت شده ... اما سال دیگه حتما بهتر خواهد بود ... عاشق اینم که تابستون بشه و با بابایی بریم شمال و کنار دریا پاهاتو بزنم به آب توام از خوشحالی بخندی برام وایییییییییییییییییییی نازگل من اشک تو چشمام جمع میشه وقتی فکرشو میکنم ! عاشق اینم که لباسای دخملونه جینگیلی تنت کنم و ببرمت بیرون ! آخ کاش الان اون روزا بود ... مید...
29 تير 1392

بالاخره اسم نی نی انتخاب شد

سلام نی نی گلم خوبی ؟ اصلا حرصم گرفته ها چرا اینقدر کم تکون میخوری نی نی گل؟؟؟؟ خب یه لگدی چیزی ...!!! الهی قلبونت بله مامان شوخی کردم میگن دخمل تکوناش دیرتر احساس میشه ... اما اگه تکون بخوری بیشتر خیالم راحت میشه که سلامتی بالاخره من و بابایی بعد کلی گشتن تو سایتها و کتابها به هیچ نتیجه خاصی نرسیدیم !!!!!!! و از بین 4 و 5 تا اسمی که از قبلا کاندید کرده بودیم یکیشو که بیشتر به دلمون نشسته بود و معنی قشنگی هم داشت یه اسم خوجل برات انتخاب کردیم بنیتا ... یعنی دختر بی همتای من امیدوارم تو هم بعدا که بزرگ میشی اسمتو دوست داشته باشی و ازش راضی باش ... مامانی 6 مرداد نوبت دکتر داره وایییییییییییییییییی چقدر دیر میگذره این روز...
24 تير 1392

غر زدن

سلام نی نی گولوی من ... اول بگم این روزها اصلا واسه مامانی نمیگذره خیلی طولانی شده دلم میخواد غر بزنم هی ! از قبلا هم از روزای طولانی و خسته کننده تابستون بدم میومد و الان بیشتر ... عین بچه ها شدم ولی شما یاد نگیری از من ها !!! الان فرق داره از روزی که میرم دکتر و ویزیت میشم لحظه شماری میکنم واسه ویزیت بعدی فکر کنم به همین خاطر هم هست که اینقدر دیر میگذره ... شکم مامانی کم کم داره قلمبه میشه یکم زوده اما خب چی کنم بهش بگم جلو نیاد ؟ نمیشه که البته من و بابایی خیلی دوسش داریم این شکم قلمبه رو       ...
21 تير 1392

خدایا شکرت به خاطر این دخمل کوشولو

یه دخمللللللللللللللللل دارم شاه نداره صورتی داره ماه نداره از خوشکلی تا نداره به کس کسونش نمیدم به همه کسونش نمیدم به راه دورش نمیدم به حرف زورش نمیدم بلهههههههههههه ... بالاخره رفتیم سونوگرافی کوشولوی من ... چون مجبور بودم تنها برم اول که رفتم اونجا یکم استرس داشتم همش میگفتم کاش بابایی هم پیشمون بود... نفر دوم بودم تا اسممو صدا زد قلبم تند تر زد... رفتیم اونجا کنجدم یه خاله مهربونی بود اومد مامانی رو آماده کرد تا آقای دکتر بیاد.. دکترم خیلی مهربون بود... اومد بعد سلام و احوال پرسی سونوگرافی رو شروع کرد ... حسابی همه جاتو نگاه کرد تا سالم سالم باشی و خدا رو صد هزار مرتبه شکر سلامت بودی عزیزم حالا من هی منتظرم که ببی...
12 تير 1392

شکلاتم عاشقتم

شکلات من سلام ... مامانی دیگه دلش طاقت نداره فقط یه روز دیگه مونده تا برم سونوگرافی و ببینمت چون این دفعه هم دکتر خودم سونو نکرده خیلی ذوق دارم ببینمت ... دلم میخواست بابایی هم باهام بیاد اما اینجا که نوبت گرفتم نمیزارن کسی همراه ادم بیاد و تاکید هم کردن تنها برم !!! چه میشه کرد اما عکس خوشکلتو برای بابایی میارم ... امروز یکم مامانی دلش گرفته ... بابایی قول داده عصری که از سرکار اومد باهم بریم بیرون ... میبوسمت عزیزکم .
11 تير 1392