بنیتا بنیتا ، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه سن داره

دختر پاییزی من

هفته 37 هم تموم شد

دختر خوشکلم سلام ... مامانی الان دارم از دکتر میام عزیز دلم ... عصری ساعت 7:30 نوبتم بود که با بابایی رفتیم و منو رسوند و خودش رفت ... قرار شد کارم تموم شد زنگ بزنم بیاد دنبالم ... مامانی این ویزیتهای اخری خیلی حال میده بهم چون هر دفعه حس میکنم به شما نزدیک ترم ... امروز 37 هفته و یک روز هستم ... خانم دکتر هم فشار و وزنمو گرفت همه چیز خوب بود خدا رو شکر و مثل هردفعه شما رو هم یه نگاه کوچولو انداخت خوشبختانه سرت دیگه پایین هست و وارد لگن شده ... خیلی راضی بود دکترم ... ازش پرسیدم میتونم موهامو رنگ کنم ؟ خانم دکتر گفت بله هفته بعد حتما اما موهای مشکی خودت از همه قشنگ تره و من حاضرم هر چی دارم بدم موهام مشکی باشه ! کلی خندیدیم گ...
26 آبان 1392

هفته 36

دختر قشنگم هفته 36 هم امشب تموم میشه کم کم شمارش معکوس شروع میشه همه و همه منتظر اومدن شما هستن... و بیشتر از همه من و بابایی. خاله فاطی که الان دو هفته ای یک بار میاد خونه عزیز گفته بنیتا بیاد من هر هفته میام توام باید بیای که عشقمو ببینم اخه خاله فاطی خونش از ما دوره کرج زندگی میکنه از طرفی هم متاسفانه نمیتونه نی نی دار بشه و میدونم چقدر سخته اما عاشق شماست و هر لحظه با اس ام اس و زنگ حالتو از من میپرسه ... امروز روز همایش شیرخوارگان حسینی بود کلی برای خاله و برای همه کسایی که منتظر. نی نی هستن یا نی نی هاشون مریضه دعا کردم یه عالمه گریه کردم مامانی .. سلامتی شما رو هم خواستم که سالم بهم برسونتت... عزیز دلم دیگه این روزها...
17 آبان 1392

یادآوری برای دخترم

دختر نازم میخوام اینو بدونی بابای تو بهترین بابای دنیاست و ازت میخوام همیشه احترامشو نگه داری بابایی تنها کس من و شما تو تموم زندگیه ... یه روزی که بزرگ بشی و اینا رو بخونی میفهمی بابایی چقدر مرد بزرگی هست ... تو هر زمانی از زندگی قدرش رو بدون و مطمعن باش هیچ وقت برای من و شما کم نمیزاره دوستت دارم قند عسلم
15 آبان 1392

عشق من عاشقتم

  برگ گلم سلام دیروز نوبت دکترم بود عزیزم ... بابایی منو برد رسوند و مثل  همیشه خودش رفت مغازه باباش تا بعد اینکه کار ما تموم بشه بیاد دنبالمون . این دفعه برعکس دفعه قبل مطب خیلی شلوغ بود . یک ساعت و خورده ای نشستم تا نوبتم شد نفسم . رفتم داخل خدا رو شکر همه چیز خوب بود و یه کیلو دیگه به وزنم اضافه شده بود با اینکه اندازه شکمم تغییر نکرده ... به خانم دکترم میگم شکمم کوچک نیست؟ میگه نه پس میخواستی چقدر باشه ؟؟؟؟ اخه خانمای دیگه اونجا بودن خیلی بزرگتر از من بود شکمشون ... ولی خب خدا رو شکر خانم دکترم گفت شما خوبی و جای نگرانی نیست ... فعلا نوبتم رو دوباره برای دو هفته بعد زد . یکم استرس داشتم آخه میخواستم ازش بپرسم که...
13 آبان 1392

ساک نی نی رو بستم

دختر عزیز تر از جونم سلام عشقم نفسم عمرم دلم واسه اومدنت دیگه طاقت نداره مامانی امشب 35 هفته من و شما تموم میشه خدا رو شکر با کمک خدا تا اینجای راه رو به سلامتی طی کردیم و دیگه داریم به آخرای راه میرسیم ... امروز با بابایی ساک شما رو بستیم وای نمیدونی واسه چیدن هر تیکه اش تو ساکت هی با بابایی قربونت رفتیم و اونا رو بوس کردیم ... برات پتوی دورپیچ ست کامل لباسات رو گذاشتم که چیزی کم نیاد همون صورتی ها که از اول به همین نیت خریدیمشون . یه ژاکت و شلوار و کلاه کاموایی هم گذاشتم یه سرهمی خوشمل هم گذاشتم اما تو ساکت جا نشد قرار شد بابایی قبل ترخیص بیاره برای وقتی که شما رو میبریم خونه جورابای خوشکلت رو گذاشتم دیگه برات بگه مامانی ...
10 آبان 1392

بدون عنوان

دختر عزیزم بهونه زندگیم سلام ... خیلی وقت بود نشده بود بیام برات بنویسم نتم هم شارژ نداشت ... امروز بابایی رفت و برام وصلش کرد چون خودش هم شبکار هست نگران بود تنها حوصلم سر نره و حداقل نت داشته باشم ... سه هفته بود که بابایی شبکاری نداشت و خیلی خوب بود اما مثل همیشه زود گذشت و تموم شد و امروز باز ... هفته ی قبل روز 5شنبه روز عید غدیر عصرش عزیز جون و خاله ها اومدن تا سیسمونی چیده شده شما رو ببینن چون همه رو تو خونه خودمون جمع کرده بودیم ندیده بودن ... خاله ها اومدن خودشون همه کارها رو کردن و از خودشون پذیرایی کردن ... و حسابی هم از دیدن وسایل شما ذوق کردن و واسه هر تیکه اش کلی جیغ جیغ کردن و قربون صدقه ات رفتن عزیزم ... خا...
4 آبان 1392

هفته 32

دختر گلم عزیزکم برگ گلم سلام امروز و دیروز خیلی خوشحال بودم ... دیروز عصر نوبت دکترم بود و بابایی بهمو برد و چون اجازه نمیدن بیاد تو مطب رفت مغازه بابابزرگت تا کار من تموم بشه ... نیم ساعتی نشستم تا نوبتم شد . رفتم تو پیش خانم دکتر خدا رو شکر فشارم خوب بود هنوز جواب آزمایش قندمو ندیده بود دکترم وزنم رو هم گرفت و بعدشم یه سونوی کوچولو بعد که بلند شدم با ناراحتی پرسیدم آزمایشم خوبه ؟ که دیدم دکترم گفت خوبه و مشکلی نداری وایییییییییییییییییی اینقدر خوشحال شدم که نگو خانم دکتر گفت دیابت بارداری نداری و حسابی خیالمو راحت کرد ... حالا من بیچاره از بعد اون آزمایش اینقدر مراعات کرده بودم و همه چیز رو کم خورده بودم !!!!!!!!!!!! به خان...
15 مهر 1392

بقیه وسایل دخملم (سیسمونی2)

دخترم فکر کنم 3شنبه هفته پیش بود که تخت و کمدت رو آوردن ... منم کم کم تمیزش کردم اخه بابایی شبکار بود و منم به حرفش گوش ندادم که گفت تنهایی دست نزن البته کار چندانیم نداشت یه دستمال و گرذگیری ساده بود اما خب بعضی جاهاش سخت بود و باید خم میشدم که شکمم اجازه نمیداد یا اذیت میشدم ... خلاصه هر جور بود تمیزش کردم و کم کم وسایلت رو با کمک بابایی چیدیم امیدوارم دوسشون داشته باشی بعدا که میبینیشون ... گرچه چون شما اتاق نداری اونجور که میخواستم نشد سیسمونی بچینم برات تو اتاق خودمون هم جا نشد اما خب ایشالا خونه بعدی بریم برات یه اتاق خوشکل آماده میکنم ... این ریسه اسمت هست که بالای کمدت نصبش کردم البته برش داشتم چون نمیخوام قبل تولدت غیر...
13 مهر 1392

لباسهای دخملی ناناسم( سیسمونی 1 )

دختر گلم امشب بابایی شبکاره همیشه شبایی که بابا نیست من خیلی دلم میگیره الان تموم امیدم اینه که بعد دنیا اومدن شما دیگه شبا تنها نیستم و یه تیکه از وجود بابایی یعنی شما عشق کوچولومون پیش من هستی ... امروز میخوام برات عکس لباسای نازتو بزارم ... دست عزیزجون و بابا جی درد نکنه البته خب بعضی هاشو هم بابا فرشاد برات گرفته ... ایشالا دنیا اومدی برات باز هم هر چیزی لازم بود میگیریم ... امروز لباسهاتو میزارم چون بقیه وسایلت رو عکس نگرفتم ... اول اول از همه برات عکس یه لباسو میزارم که نمیدونم اصلا تاز هوا گرم بشه اندازه ات می مونه یا نه چون سایزش کوچک هست اینو من و بابایی عید سال 91 که تازه تصمیم داشتیم شما رو از خدا هدیه بگیریم تو سف...
7 مهر 1392